ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
یا لطیف
چند روز پیش صحنه ای رو دیدم که باعث شد کلی فکر کنم! به قولی عمق فاجعه به حدی بود که به جاکفشی هم کشیده شد!
ماجرا (همچین می گم ماجرا انگار چی هست!) از این قرار بود :
من و حسین با یه بقل اعلامیه ی هیئت از مغازه زدیم بیرون!در همین حین دو نفر با سر و وضع عجیب(شما بخونید وحشتناک) جلومون سبز شدن. همینجوری که داشتم با تعجب به اون دو تا پسر نگاه می کردم متوجه شدم که حسین داره می ره طرفشون!اولش یه فکر دیگه کردم!اما بعد که دیدم حسین داره با یکیشون احوال پرسی می کنه یه فکر دیگه(!) کردم! دقیق تر که شدم دیدم ای دل غافل!طرف آشناست! تا همین قبل عید بچه ی هیئتمون بود و چند شب خونشون هیئت انداخته بودیم! حالا... لباس تنگ و بدن نما و موهای آنچنانی و ابرو های... به طرفش رفتم و احوال پرسی کردم. خبر هیئت رو هم بهش دادیم! با سردی خاصی گفت :حالا ببینیم چی می شه! بالاخره خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم !
چند قدم ازمون دور نشده بود که یه چیزی یادم اومد! انگار به بدنم برق وصل کرده باشن!(حس کردم موهام مثل موهای اون شده!) تازه یادم اومد، طرف فرزند شهید بود... به حسین که نگاه کردم فهمیدم اون هم داره از یه چیزی رنج می بره! از حسین که جدا شدم توی راه خونه بدجور به فکر فرو رفتم! همش قیافه ی اون جلو چشمام بود! راستش زیاد با این جور افراد سروکار دارم، اما این یکی بدجور منو به فکر فرو برد... آخه چرااااا؟؟؟!!
پ.ن: این رو هم گوش کنید! نامه ی دختر شهید ناصری به پدر شهیدش ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
پ.ن2: تو پست 15 فروردین یه جمله از آیت الله مجتهدی (ره) آوردم! دارم درکش می کنم!
پ.ن3: پریشب یکی از بچه ها یه چیز جالب می گفت، می گفت چرا ما مرده ها رو هم متعلق به خودمون می دونیم؟ چرا می گیم دوستم مرد!یا... چرا نمی گیم بنده ی خدا مرد؟ هان؟چرا؟
نوشته شده توسط : کفش دار
یالطیف
استخاره می کنی! صدایی با لهجه ی شیرین جنوبی از آن طرف تلفن می گوید : خیلی خوبه ! اگه انجامش بدی با خیر همراهه ، خیلی خوبه ! زود هم جور می شه که اون کار رو انجام بدی...
***
بغض می کنی و برای چندمین بار پنهانش می کنی ... وقتش است، خالی می شوی ! چمن هایی که زیر نور مهتاب دراز کشیده اند وسوسه ات می کنند که با آنها بازی کنی ، انگشتانت غرق در خیسی شان می شود ...
***
احساس می کنی سبک شده ای!نمی دانم! شاید هم سنگین شده ای، مهم این است که هنوز یک چیز را فراموش نکرده ای ، اصلا بیشتر به آن ایمان آورده ای ، دوست داری فریاد بزنی ، از ته دل : خدااااا......
پ.ن : توکلت علی الله ...
نوشته شده توسط : کفش دار
یا لطیف
بعضی وقت ها خود همین بی سوژگی سوژه ی خوبی می شه برای نوشتن!
اصولا نباید زوری بنویسم! قرار گذاشته بودم جاکفشی رو هر وقت دلم خواست آپ کنم! الآن هم دلم می خواد آپ کنم اما سوژه ندارم( البته جور شد : بی سوژگی!)
سر این بی سوژگی آدم مجبور می شه خیلی فکر کنه! به چیز های مختلف، اتفاقات اخیر، کلا خیلی چیزها تو ذهن آدم رفت و آمد می کنه که هر کدوم به اندازه ی یه وبلاگ حرف دارن! اما در حال حاظر هیچ کدوم رو نتونستم بنویسم!
همیشه از پی نوشت خوشم میومده! سوژه نداشتن بهونه ی خوبیه که آدم عقده ی دلش رو با پی نوشت نوشتن خالی کنه !
پ.ن: امروز وفات حضرت معصومه است! نمی دونستم چی بنویسم! بابات اینکه خیلی وفته نرفتم حرم دلم گرفته!
پ.ن2: هفته ی پیش رفتیم شاه عبدالعظیم! شب تولدش بود، نمی دونستم ! اما مهم این بود که فهمیدم چرا به سید کریم معروف شده ( کرامت شاه عبد العظیم رو عشقه...)
پ.ن3:بعضی وقت ها اتفاقاتی می افته که فکر آدم رو خیلی مشغول می کنه! نسیب ما هم شده ! این چند وقته فکرم درگیر چند تا مسئله بوده (یکیش از همه مهمتر بود البته) !
پ.ن4: باید درس بخونم! باید! ( شاید کمتر بیام! شاید!)
پ.ن5: شهادت بچه های کانون وصال رو هم تبریک می گم! ایشالا اون دنیا این شهدا شفاعتمون رو بکنن! این لینک ها رو هم بخونید! ما که اینجائیم دلمون آتیش گرفته ، چه برسه به اونائی که توی هیئت بودن و جا موندن!:
پاسخ به دو سوال دربارهی انفجار شیراز
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
دلم می خواهد بگویم شهید...
جواد هم به مانند دیگران پر کشید!
مرفه با درد
لحطات انفجار بمب
اینجاست که می گن : در باغ شهادت باز باز است...
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ