من هنوز انتظار را یاد نگرفته ام!
یا لطیف!
مولای من...
1174سال است که منتظری ...
و من بعد 17 سال هنوز هم انتظار را یاد نگرفته ام!
پ.ن1: انتظار سهم ماست! / اعتراض نیز / ما ظهور نور را به انتظار / با طلوع هر سپیده آه می کشیم/ ای دلیل جنبش زمین، قسم به فجر/ تا تولد بهار عدل در جهان/ ظالمان دهر را به دار می کشیم...(سلمان هراتی)
پ.ن2: میلاد امام زمان(ع) رو تبریک می گم!
پ.ن3: هنوز هم درگیرم! باز هم بهونه ی درس!
دعا کنید
یا علی
نوشته شده توسط : کفش دار
یا لطیف
درگیری های زیاد، سعادت زدن پست های مناسبی رو هم ازمون گرفته! هنوزهم مخالف تقویم وار عمل کردنم! ولی خوب بعضی چیزها فراتر از برگ های تقویمه!
سال پیش همین موقع ها بود که به دعوت جمعی از وبلاگ نویس ها به آسایشگاه جانبازان ثارالله رفتیم!(چون همراه خانواده بودم قسمت نشد با وبلاگ نویس هایی که اونجا بودن آشنا بشم!) امسال البته فکر کنم از همچین برنامه ای خبری نبود، به خاطر درس و کارهای دیگه ای هم که داشتم نتونستم جائی برم! البته به قولی اینا همش بهونست! قسمت نداشتیم...
گفتم شاید بد نباشه به مناسبت روز جانباز چند تا از عکس های اون روز رو بزارم!(البته پارسال توی عدالت جو اینها رو گذاشتم! به همراه گزارش کامل) نمی دونم، شاید دوباره سکوت بهترین حرف ها رو بزنه...
بعضی وقت ها قاب های عکس ، جای خالی جانبازان آسایشگاه را پر می کند! تازه پر کشیده بود!
کاش...
هرچی داریم از شهید همت داریم! مرد یعنی این!
عاشق همت بود...
پ.ن ها!:
+ میلاد امام حسین(ع) و امام سجاد(ع) و حضرت عباس(ع) رو تبریک می گم!
++ روز جانباز رو هم به همه ی جانبازها تبریک می گم! مخصوصا به پدر خودم!
+++ شاید درس بهونه ی خوبی باشه برا وبلاگ ننوشتن! هرچند بعضی وقت ها سخت میشه! مخصوصا اگه توی محیط وبلاگستان خیلی چیزها رو ببینی و وقت نداشته باشی حرف بزنی!
نوشته شده توسط : کفش دار
معصومیت نگاهش هنوز روی مغزم رژه می رود...
یا رحمان...
شام هیئت حسابی سنگینم کرده بود!با مجید و دو تا از بچه ها با بقیه خداحافظی می کنیم و از هیئت می زنیم بیرون! پله ها دوتا یکی می شوند و به پارکینگ می رسیم! صدای قدم های نامنظمی از پشت سرم به گوش می رسد! سر می چرخانم، صابر با خنده ، با سرعت پشت سر ما می آید! مجید صدا توی گلو می اندازد:
- چطوری صابر! شام چسبیده بهت ها! خوشحالی ها!
لبخند کج و کوله ی صابر و حرکت نا متقارن دست هایش جواب مجید را می دهد! صدای صابر همیشه نا مفهوم است! مجید هم خنده ای می کند و با هم به طرف در پارکینگ می رویم! سید و علی منتظرمان ایستاده اند! صابر می خواهد خداحافظی کند، این را می توان از حرکت دست ها و سرش فهمید! سید به شوخی می گوید:
-فدام شی صابر جون! خیلی مخلصیم!
صابر دوباره صدایی شبیه صدای خندیدن ایجاد می کند و بعد دوباره با قدم های نا منظم دور می شود! حقله ی صحبت های نصف قیمت بعد از هیئت دوباره شکل می گیرد که صدای ناله ی صابر بلند می شود. بر می گردیم، صابر روی زمین پهن شده! چشم در چشم مجید می شوم و بعد دوتایی به طرفش می دویم! هنوز به صابر نرسیده ام ، می گویم:
- چی شد آقا صابر؟ چیزیت که نشده؟
صابر با زحمت نیم خیز می شود ، کیسه ی میوه هایش روی پیاده روی نا مسطح پخش شده بود! آلوی سرخی توی جوب افتاد، دست صابر زخم شده بود، اما صابر نه به زخم روی دستش نگاه می کرد و نه به کیسه ی میوه ها و نه حتی به آلویی که داشت توی جوب قِل می خورد و دور می شد! صابر پارگی زانوی شلوارش را نگاه می کرد، مجید گفت:
- پات که چیزی نشده صابر؟ بلندشو پسر ! مَردی ناسلامتی!
اما صابر هنوز به سوراخ کوچک روی شلوارش نگاه می کرد. بعد چشمان پر آبش را به طرفمان گرفت و صحبت کرد، فهمیدم می گوید: بابام دعوام می کنه...
دوباره نگاه های من و مجید ، اینبار شرمگین تر از قبل ، به هم گره خورد، دو نفری زیر بغلش را گرفتیم، همینطور که بلندش می کردیم گفتم:
-سرت سلامت باشه آقا صابر! به مامانت بگو بدوزه!اصلا هم معلوم نمی شه! تقصیر تو که نبود!
صابر را روی پاهایش نگه می داریم! به پیاده رو نگاه می کند و چاله ی نسبتا عمیق توی آن را نشانمان می دهد و بعد همینطوری که چشم های خیسش نشکفته می ماند، توضیح می دهد که چطور زمین خورد، می شود فهمید : اینجا تاریک بود...من ندیدم... پام گیر کرد...
اما من نه به توضیح او، که به نگاهش گوش می دهم! انگار نگاهش با آدم حرف می زند، اصلا روی مغز آدم رژه می رود!
قبول نمی کند همراهش برویم، با صابر خداحافظی می کنیم! دستش را محکتر تر از همیشه می فشارم! لبخندی می زند و می رود، توصیه ی مجید بدرقه اش می کند:
-صابر مواظب باش ها!
چند قدم که دور می شود مجید زیر لب می گوید:
-خیلی نا شکریم مسعود، خیلی نا شکریم!
سکوت می کنم... درد می کنم... معصومیت نگاهش هنوز روی مغزم رژه می رود...
پ.ن1: شاید این مدتی که نبودم قرار بود به چیزهایی برسم! اما دیدم ننوشتن زمینه ی خوبی برای رسیدن به اون چیزها نیست! تو یه پست مفصل شاید توضیح دادم!شاید!
پ.ن2: اولین بار که وبلاگش رو دیدم به ذوقش آفرین گفتم، وحالا... باید تسلیت بگیم...آقا محمد ، تسلیت... (اینجا رو هم ببینید!)
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ