او...
زیر بار خاطرات 1 اینجاست! درست 6 سال پیش. بعد من دارم زیر همین عدد 6 هم کلی دست و پا می زنم! غرض این پست هم همین بود. اینکه برای خودم بعد 6 سال یادآوری باشد که هیچی نیستم و سرعت رشد آدم ها نه فقط به حرکتشان که به جهت حرکت و شتابشان هم بیش از حد انتظار بستگی دارد!
خلاصه اینکه آدم باید بعضی وقت ها زیر بار خاطرات غرق شود. یا به قول 6 سال پیش خودم؛ کمرش بشکند!
من باب خالی نبود حرف هایم:
1. روایت اول!
مقدمه 1:
آیت الله شهید سید محمد حسینی بهشتی(رحمت الله علیه):
انقلاب اسلامی در فراخنای جهان به مردم زمین از کران تا کران می اندیشد.
مقدمه 2:
نیجریه، بوسنی و تا حدی هم آرژانتین؛ از کشورهای ظلم دیده ی روزگارند، مثل ایران. بعد من توی ذهنم قبل از بازی با نیجریه داشتم به این مسئله فکر می کردم که برد ایران مستلزم ناراحتی کلی مسلمان توی کشور نیجریه هست، کشوری که وضعیت روحی مردمش به مراتب از ما بدتر است. وضعیت سخت امنیتی در نیجریه از یک طرف و کلی مسئله دیگه. ما ولی خیلی اوضاعمان نسبت به آنها بد نیست. حداقل والیبالیست هایمان دارند خوب نتیجه می گیرند و دلمان خوش است (الکی!)
نتیجه :
شهید بهشتی؟ فوتبال؟ من؟ ولش کنم؟ چه ربطی داشت؟ خیلی دگمم؟ تقسیم روحیه؟ برو بابا دلت خوشه؟ گوجه فرنگی سر کوچه ما؟
2. روایت دوم!
بدون مقدمه؛ استاد علی اکبری، تربیت حماسی:
میفرمایند: «وَ أمُر بِالمَعروفِ تَکُن مِن اَهلِهِ!»؛ یعنی تو اساساً برای اینکه اهل معروف بشوی، باید پرچم معروف را به دست بگیری!
پ.ن: مادر بزرگ چندماه پیش فوت کردن، و پرونده ی پدربزرگ ها و مادربزرگ های من بسته شد. فردا هم گیلاس های خانه ی مادر بزرگ رو می چینم! خانه ی خالی مادر بزرگ...
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ