بسم الله
دوش شماره یک : تاریخ پست قبلی مربوط میشه به 23 تیر! همین برای یه نفر که ادعای دغدغه مند بودن وبلاگش رو داره بدتر از دوش آب سرده!
دوش شماره دو: اردوی جهادی ! خوننده هاش برن ادامه مطلب!
دوش شماره سه: نتایج کنکور هم یه جورایی دوش آب سرد بود! هرچند از اول توقعاتم بالا نبود! رشته هایی که خیلی علاقه دارم رو به احتمال زیاد می تونم قبول شم!
دوش شماره چهار: نیمه شعبان پارسال بود ، این پیامک برام اومد:
من چراغ و ریسه می خواهم چکار؟/ شیعه می خواهم که باشد پای کار
و امسال هم این پیامک تکونم داد:
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان دیگه گناه نکنیم!
دوش آب سرد بدتر از این؟ می خندی؟
***
هنوز از مشهد کامل برنگشته بودم، یعنی هنوز تو در و دیوار حرم بود فکرم که گفتن دو روز زودتر از بچه ها باید بریم الیگودرز! یک شنبه و دو شنبه ، دو شبانه روز دویدیم برا نشریه فرهنگی-جهادی سه نقطه ! نشریه اردو! سه شنبه هم با حمید عازم الیگودرز شدیم! دو تایی!
***
شب رسیدیم الیگودرز، من و حمید! قرار بود به بخشدار زنگ بزنیم:
-... شماها الآن دقیقا کجائید؟
-دقیقا پارک کنار اونجایی که از اتوبوس پیاده شدیم!
فکر کنم بخشدار هم صدای انفجار خنده ی حمید رو شنید.
***
بچه ها پنج شنبه از تهران حرکت کردند ، ساعت 12 ظهر پنجشنبه :
- کجائید؟
-نیم ساعت دیگه می رسیم الیگودرز !!!
ساعت 1:
-کجائید پس؟
- نیم ساعت دیگه اونجاییم!
ساعت 3:
- ای بابا، چتون شده؟ نمیاید چرا؟
- اومدیم بابا! یه ربع دیگه وارد الیگودرز می شیم!
ساعت 4:
- چقدر دیگه می رسید؟
-فکر کنم دو ساعت دیگه!
ساعت چهار و ربع رسیدند!
***
هنوز نرسیده بچه ها بساط فوتبال رو راه می ندازن. عواقب با دمپایی بازی کردن هم این میشه که بچه ها کلی بخندن!
***
صبح جمعه حرکت می کنیم . دو تا مینی بوس،سبز و آبی ! سبز نسیب ما میشه. راننده می گه سه شبانه روزه نخوابیده ، همین دیروز هم دو ما مینی بوس تو راه چپه کرده !
بچه ها اشهدشون رو می خونن!
***
هیچکس شعر بلد نیست. مجبور میشیم از ابتکار خودمون استفاده کنیم :
ننم می گه اردو نرو ، نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو نرو ....
از نفس می افتیم!
***
برای صبحانه وا میستیم، دو تا دستشویی، بچه ها ترجیح می دن تحملشون رو بیشتر کنن!
***
پیچ، پیچ ،پیچ ، پیچ ، پیچ ،پیچ ، پیچ، پیچ، پیچ، پیچ ، پیچ ، پیچ ، پیچ ...
(قسمتی از مسیر به روایت جاده)
***
جذاب ترین قسمت مسیر وقتیه که از روی دست اندازها رد می شیم، همه با سقف برخورد می کنن:
- دوباره، دوباره ، دوباره...
***
سر خطر ، خر!
چیه؟ انتظار داشتی تا آخر خاطره بنویسم و کیف کنم؟ خب رفیق من، یه جایی آدم خسته می شه، خاطرات من هم تا اینجای اردو نوشته شده بود، بعدش وقت نکردم بنویسم، شاید هم حسش نبود، شاید هم حوصله نداشتم!
اصلا شاید انگیزه نداشتم! برای چی بنویسم؟ کدوم یک از بچه های روستا مطلبم رو می خونن؟ اونجایی که ما رفتیم برق و تلفن نبود، چه برسه به اینترنت، هرچند ماهواره داشتند! تغذیه فرهنگی بهتر از این؟ بعضی هاشون حتی نمی دوستن چیز بد در اینترنت چیه؟ و خیلی هاشون می دونستن چیز بد چیه، چون نگاه می کردن! اصلا به من چه؟ من رفته بودم اردوی جهادی و به اذعان کج بعضی ها توی اردوی جهادی کار فرهنگی فایده نداره!
اصلا برای چی از روستای امامزاده محمد بن حسن با 17 خانواری که نه محتاج بودن و نه فقیر بنویسم؟ برای من و تو محرومیت چیز دیگه تعریف شده! آهای روشن فکر های شهر! شما به من بگید، کجای محرومیت درآمد 30 الی 40 هزار تومنی در روز را قبول می کنه؟ ولی من با چشم خودم محرومیتی را دیدم که چهار تا مغازه داشت و انبوهی از خر ، و شاید درآمد روزانه بیشتر از 40 هزار تومن! هان؟ چی شد؟ مختون سوت کشید؟ مخ من هم روزهای اول سوت می کشید! ولی بعد پیغام خطا داد؛ که باقالی، تعاریف همه اش چیزی نیست که در ذهن تو چپانده اند!
کاش محمد رضا اینجا می نوشت، محمد رضا یک هفته با بچه ها سر و کله زد، کاش جرات می کردم و سر کلاس های بچه ها می رفتم! آهای محمد رضا کجایی؟
هنوز توی تعاریف ذهنم جلوی محرومیت یک علامت سوال گنده گذاشتم! حتی کنترل + آلت + دلت هم جواب نمی ده!
این متن رو خودم هم با تعجب می خونم:
اینجا آخر دنیاست، البته بستگی به تعاریف دارد!
عصر ارتباطات است، اینجا حتی رانی و وی سی دی هم نفوذ کرده است! شاید اصلا اینجا محروم نباشد، البته بستگی به تعاریف تو از محرومیت دارد!
وقتی سوار خر باشی، تمام لذت زندگی ات چهار نعل رفتن آن است، حیف که نمی شود، اینجا کسی آرزوی چهار نعل رفتن نمی کند، آرزوی مسافری می کنند با کوله باری سنگین! چه فرقی می کند تو راهی را برایشان باز کنی که چند ماه بعد با اولین بارش مسدود می شود و چه فرقی می کند جشن بگیری، آذین بندی کنی مسجدشان را و به بچه هایشان یاد بدهی جای آشغال توی رودخانه نیست یا به اهالی مفهوم نماز شکسته را یاد بدهی!
و این ترس همیشه در وجودت باشد که شاید اینان حاتشان را از سید محمدبن حسن بخواهند، نه خدای او!
این متن رو کنار رودخونه نوشتم! اواسط هفته بود، وقتی خیلی چیزها رو نمی دونستم ! بعد ها انگیزه ی نوشتن هم سراغم نیومد! چیزهایی دیدم و شنیدم که داغونم کرد!
بگذریم! بزارید با محمد رضا درد و دل کنم، با حسین ، یا حتی با آقا معلم! هنوز توی ذهنتون از روستاهای محروم یه کوچه ی خاکی، با آدم های فقیر در نظر داشته باشید! شاید اینجایی که ما رفتیم با همه جا فرق داشته !
پ.ن: حوصله نبود از طبیعت روستا که زیباترین صحنه های تمام عمرم رو آفرید بگم، شب های پر ستاره، کوه های بلند و سخره های زیباش و آبشار رویا گونه ای که هنوز با فکر کردن بهشون لذت دیدنشون به سراغم میاد!
التماس دعا
یا علی
نوشته شده توسط : کفش دار
کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]
اردو جهادی، بسیج سازندگی، هجرت 3، امام زاده محمد بن حسن، ممد حسنلیست کل یادداشت های این وبلاگ