یا لطیف
دقیق نمی دونم، 4 یا 5 سال بیشتر سن نداشتم، ولی بارقه هایی از خاطرات باغ قدیمی ای که داشتیم هنوز به وضوح توی ذهنم هست! باغ و تاکستان و مرغ و خروس هاش و باغبون پیری که از اسمش فقط پیشوند «مَش» رو به خاطر دارم!
به هر حال! باغ قشنگی بود! شب ها وقتی از باغ به سمت خونه حرکت می کردیم، وقتی توی تاریکی جاده نور چراغ های شهر که به صندوق پر از طلا می موند، دیده می شد ، خیلی ذوق می کردم! همیشه دیدن این صحنه رو دوست داشتم! ذوق دوران کودکی همون چیزیه که این روزها بهش احتیاج دارم! فارغ شدن از قید و بند خیلی چیزها! یه جور آرامش !
بچه که بودم با چشمک نور آرامش پیدا می کردم، و حالا خوشحالم که هنوز با چشمک نور دلم آروم میشه... وقتی توی اوج ظلمت یادت میاد " الله نور و سماوات والارض"
و باید باور کنیم که خدا هم بعضی وقت ها به آدم چشمک می زنه!
پ.ن1: دوشنبه همایش سراسری حامیان دکتر احمدی نژاد ، ساعت 16 ، مصلی بزرگ تهران!
نوشته شده توسط : کفش دار
کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]
خدا، آرامشلیست کل یادداشت های این وبلاگ