یکی بود یکی نبود...
توی یکی از بهترین خونواده های دنیا،بهترین بابا دنیا زندگی میکرد.
دوتا بچه توی این خونواده بودن که اسم یکیشون حسین بودو اون یکی ام آرش.
حسین پسر عاقل خونه بودو آرش پسر شیطونو بازیگوش.
حسین همیشه با کاراش دل پدرشو شاد میکرد و آرش.. تنها کارش فقط شکستن دل پدرش بود و بس.
بی مقدمه... سلام
توی یه روز خدا، آرش که خیلی دلش گرفته بود و از دست خودش دیگه کلافه شده بود که همش داره دل پدر مهربونشو میشکنه میاد و به حیسن میگه:
_حسین جان بیا با خوب بودنمون یه کاری کنیم که دل پدرمونو به دست بیاریم
حسین با اون صورت معصومانش یه نگاه به آرش میکنه و میگه:
_باشه داداشی
چند روز میگذره و میگذره.. آرش حرفشو یادش میره و باز دوباره..
دل بهترین و مهربون ترین پدر دنیا رو میشکنه
دیگه وقتی طاقت پدر تموم میشه،دوتا بچه هارو صدا میزنه و میگه که برن پیشش
و.. حسین و آرش میرن پیش پدرشون.
پدر حسین رو به آغوش میکشه و میگه:
_آفرین پسرم.. تو آبروی پدرتو خریدی
و بعد یه نگاه به آرش که داشت از خجالت میمرد میندازه و سکوت میکنه
آرش که دیگه نمی تونست جلوی صدای هق هقشو بگیره با سر پایین میگه:
بابا جان.. غلط کردم..
حلالم کنین.. یه چند روزی دارم میرم پا بوس آقا.
آقا صدام کرده که به آرشش بگه.. توام خوب آبروی منو بردی..
یا علی بن موسی الرضا.. آقا جان.. به خدا ما توی این شهر گناه فقط تنها دل خوشیمون به شماست.
یا حق
نوشته شده توسط : حامد
کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]
یا علی بن موسی الرضالیست کل یادداشت های این وبلاگ