یا لطیف
قیصر یه شعری داره که می گه :
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد ...
الآن من همچین حسی دارم! یه حس مبهم خیلی عجیب! از یه زاویه اگه بهش نگاه کنی بوی تعفن روشن فکری ازش به مشام می رسه، ولی از یه زاویه دیگه حس خوب تردید شیرینی که وقت های خوب خوب سراغ (سراق؟) آدم میاد!
الآن باید قسم بخورم که دومی روشن فکری نیست؟
پ.ن1: خطاب به مصطفی که توی اعتکاف می گفت" اینجا یه چیزایی می نویسم که هیچ کس نمی فهمه! فقط یه سری که اسم میارم ازشون می فهمن": " اونا که هیچ! خودمم بعضی وقت ها نمی فهمم چی دارم اینجا بلغور می کنم! ارادت داریم شدید داداش جون"
پ.ن2: شدیدا فکرم مشغول زنگ بزغاله هاست!
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ