«یا لطیف»
شانزده سالگی ما هم رو به اتمام است! یعنی 17 سال گذشت از 12 تیر 1370 ! شاید اگه اس ام اس آقا محمد نبود زیر انبوه کارها و درگیری هام این روز رو هم فراموش می کردم!(البته تو خونه بهم یادآوری کردن چند روز پیش، اما امروز اصلا حواسم نبود) و این اس ام اس باعث شد یکم به فکر برم! 17 سال گذشت...
فکر کردن به عمری که گذشته مزه ی عجیبی داره! تلخ، شیرین، گس، ترش،...
این چند ساعت سعی کردم فارغ باشم از همه چیز و فقط فکر کنم... به این 17 سال! به ادامه ی این 17 سال! به این که شاید اصلا 18 سالی در کار نباشه، به اینکه...
الهم الجعل عواقب امورنا خیرا !
پ.ن1: در عادت مداوم بودن/ وقتی / بانگ رحیل عمر / بی وقفه می نواخت در جان شب / من در امتناع خورشید / که نور را از من / دریغ می کرد / گریستم / من اشک را گواه گرفتم / وقتی که بودن من / از دلیل تهی بود / من با دلیل می میرم / و بر دست وجدان دنیا / تشییع خواهم شد . (سلمان هراتی)
پ.ن2: تاریک بود؟
پ.ن3: من این شکلیش رو دوست دارم !
پ.ن4: بدجور شلوغم! ببخشید اگه کم سر می زنم!
پ.ن5: تو موزه ی شهدای امام زاده علی اکبر یه عکس دیدم بدجور آتیشم زد! جای با حالیه، تونستید سر بزنید!
نوشته شده توسط : کفش دار
لیست کل یادداشت های این وبلاگ