سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیس..

چهارشنبه 89 آذر 10 ساعت 12:29 عصر

چشم در چشم..

حتی زبان شرمسار از گفتن سلام..

سلام..

کاش میتونستم امشبو تا صبح کنارت بمونم..

سنگینم..

انقد سنگینم که دیگه دلم طاقت سنگینیشو نداره..

هیس.. حامد گریه نکنیا! میگن خوب نیست.. بخند.. 

بخند که روزی هم به عزیز ما میخندن..

وای خدا دارم میترکم.. پس کی محرم میاد..

دلم لک زده واسه شنیدن روضه مادر میون روضه های محرم..

شاید استادم بتونه ناله ام و داد کنه..

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
مرگ نزدیک است..


نوشته شده توسط : حامد

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

چالش ده سال پیش!
کشتی شکستگانیم...
شیرین تر
زیر بار خاطرات 2!
فاجعه
منتظر چی هستی؟
توکلت علی الله...
نفس...
مؤمن باش مرد!
با صفا باشیم
درد های برای درددل نشدن!
زیر دین...
دلا...
رفت و برگشت!
توبه های از سر حیرت
[همه عناوین(137)][عناوین آرشیوشده]