سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ما هنوز تکلیفمان را ادا نکرده ایم

پنج شنبه 87 آذر 21 ساعت 6:4 عصر

یا لطیف!


همین!
بقیش تو ادامه مطلب! 
یا علی

 

 

آقای احمدی آخرین صحبتش را می کند و… تمام می شود! انگار راه نفسم تازه باز شده باشد، نفس راحتی می کشم ، روح الله شعری درباره ی امام زمان پخش می کند و حمید همزمان  صدای بلند گو ها را بلند می کند! دوست دارم میان صدا گم شوم و با سیل جمعیتی که به سمت در خروجی می روند خارج شوم.
پشت پرده یا اتاق فرمان یادواره یکهو پر جمعیت می شود؛ انگار یادواره ی یادواره شروع شده! دست ها توی هم گم می شود و بعد هم سینه ها پیوند می خورند، مهم نیست توی آغوش چه کسی گم شده ام، از تن همه انگار بوی عرق خوش بوی یادواره می آید . امیر ، امیر حسین ، محسن ، روح الله ، حمید، ...  ! سیر نمی شوم ! توی چشم بعضی ها بغض بدجور موج می زند، سرم را پائین می اندازم، می ترسم چشم های خودم هم اینقدر ضایع باشند .
خوشحالم ، ناراحتم ، گیجم ، بی احساسم ، پر شورم ، اصلا معلوم نیست چه حسی دارم، دوست دارم همین الآن مستقیم بروم مقبره الشهدا - روی سنگ قبر همان شهید گوشه ی مقبره که حسابی از دستش شاکی بودم- و زار زار گریه کنم! محسن را از بغل یکی از بچه ها می کشم بیرون ، از همدگیر حلالیت می طلبیم! سربرنامه ی یادواره هم سلیقه نبودیم! حالا که یادواره تمام شده انگار هیچ وقت سلیقه هامان با هم فرق نداشته ! این پا و آن پا می کنم، یاد بابا می افتم. به سراقش می روم . انتهای سالن روی صندلی نشسته است، تعریف پدر با همه ی تعریف ها فرق دارد! آدم احساس بزرگی می کند!
بازار پشت صحنه ی یادواره هنوز داغ هست ، بچه ها روی سن جمع شده اند ، چشمم به مهدی می افتد ، به سمتش می روم و توی آغوش گرمش گم می شوم ، گم می شوم ، گم می شوم ! از آن گم شدن هایی که آدم دوست دارم هیچ وقت پیدا نشود! بچه ها روی سن عکس یادگاری می گیرند ، قاطی شان می شوم ، از عکس زیاد خوشم نمی آید؛ اما اینبار فرق می کند ، می خواهم چیزی (چیزهایی) برای یادآوری داشته باشم ... یادآوری مشق عشق!

پ.ن1: متن برا روزی بود که تموم شد! می خواستم در مورد یادواره و برنامه اش و قبل و بعدش بنویسم!‏ دستم دیگه به نوشتن نرفت!
پ.ن2: از درس ها عقب موندم! سقوط شدید توی سنجش هم کیف داد! چیز! دردناک بود یعنی( در راستای القای حس کنکوری بودن به خودمان!) دعا کنید برسونیم!
پ.ن3: این جمعه هم... فکر کنم فردا بعد از ظهر باید به خودم تو سری بزنم! کار دیگه که بلد نیستیم!
پ.ن4: 18 روز مونده به محرم! حواست هست؟
           گفت : ای گروه! هر که ندارد هوای ما
           سر گیرد و برون رود از کربلای ما
           نا داده تن به خواری و ناکرده ترک سر
           نتوان نهاد پای به خلوت سرای ما


نوشته شده توسط : کفش دار

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]

مشق عشق، شهید، یادواره شهدا، مقبره الشهدا



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

چالش ده سال پیش!
کشتی شکستگانیم...
شیرین تر
زیر بار خاطرات 2!
فاجعه
منتظر چی هستی؟
توکلت علی الله...
نفس...
مؤمن باش مرد!
با صفا باشیم
درد های برای درددل نشدن!
زیر دین...
دلا...
رفت و برگشت!
توبه های از سر حیرت
[همه عناوین(137)][عناوین آرشیوشده]