• وبلاگ : جاكفشي
  • يادداشت : قد برافراشت ولي دست از بالاي سر او رد شد
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منتظر 

    كفش كفش يه جفت كفش.....

    روزگار كه شاهد بي بند و باري جفت ها بود

    بي اعتنا مي گذشت و

    من كه ديگر دلسردي اين خيال كه

    روزي دوباره به سنگها و ريگهاي خيابان وبيابان مي خندم

    سينه ام را فرا گرفته بود...

    كه تقدير بعد از تنهايي تنها كسي بود كه گفت:

    _ پايت چه شده؟

    و در حالي كه به زخم هاي پايم مي نگريست به چيزي اشاره مي كرد

    در افق انتهاي نوك انگشتانش جا كفشيي را مي ديدي

    باور نمي كردم... با خود گفتم:

    _سرابي بيش نيست همان قبرستان جفت هاست

    ولي دل به دريا زدم رفتم و گفتم:

    _سلام

    رويش نوشته شده بود made in zanjan

    ولي در اين زمانه ي جاني راهي جز همسفري با ايالت هاي غريب نداريم

    مگر كفش گير مي آيد

    ساده بود ولي موندگار

    بعد از سلام فورا گفتم:

    _پاهايم را مي بيني چند روزيست كه كفشم پاره شده

    و گويي اين ريگ و سنگها هم با من دعوا دارن

    نمي دانم او از من خوشش آمده بود يا دلش براي پاهايم مي سوخت

    به هر حال گفت:

    _بپوش

    من كه بارون تازه خيسم كرده بود

    در انتهاي دلم ولگردي مي گفت :

    _ديگر پاي تو تاب و توان دعوا با اين وحشي بيابان را ندارد... مطمئني؟

    حرفهاي ولگرد پايم را سست كرد. به او گفتم:

    _ترس وجودم را گرفته كه روزي تو هم بزرگ شوي و سايز اين بي چارهاي زخمي به سايز تو نخورد

    گفت:

    _شايد پاره شم ولي بزرگ نمي شم...لبيك

    پاسخ

    ...شايد... نه! بزار اينطور بگم! شايد فلسفه ي اينکه اينطور شد اين باشه که کفش ها بزرگ نمي شن! اين مائيم که... اصلا اينا همش حرفه! کفش ها را بايد کند! جور ديگر بايد رفت! شايد يه روز دوباره يه وحشي بيابون سلام دادي! بزار نوک انگشتات ببوستشون! بهاي عاشقي خونه... لبيک!