كفش كفش يه جفت كفش.....
روزگار كه شاهد بي بند و باري جفت ها بود
بي اعتنا مي گذشت و
من كه ديگر دلسردي اين خيال كه
روزي دوباره به سنگها و ريگهاي خيابان وبيابان مي خندم
سينه ام را فرا گرفته بود...
كه تقدير بعد از تنهايي تنها كسي بود كه گفت:
_ پايت چه شده؟
و در حالي كه به زخم هاي پايم مي نگريست به چيزي اشاره مي كرد
در افق انتهاي نوك انگشتانش جا كفشيي را مي ديدي
باور نمي كردم... با خود گفتم:
_سرابي بيش نيست همان قبرستان جفت هاست
ولي دل به دريا زدم رفتم و گفتم:
_سلام
رويش نوشته شده بود
ولي در اين زمانه ي جاني راهي جز همسفري با ايالت هاي غريب نداريم
مگر كفش گير مي آيد
ساده بود ولي موندگار
بعد از سلام فورا گفتم:
_پاهايم را مي بيني چند روزيست كه كفشم پاره شده
و گويي اين ريگ و سنگها هم با من دعوا دارن
نمي دانم او از من خوشش آمده بود يا دلش براي پاهايم مي سوخت
به هر حال گفت:
_بپوش
من كه بارون تازه خيسم كرده بود
در انتهاي دلم ولگردي مي گفت :
_ديگر پاي تو تاب و توان دعوا با اين وحشي بيابان را ندارد... مطمئني؟
حرفهاي ولگرد پايم را سست كرد. به او گفتم:
_ترس وجودم را گرفته كه روزي تو هم بزرگ شوي و سايز اين بي چارهاي زخمي به سايز تو نخورد
گفت:
_شايد پاره شم ولي بزرگ نمي شم...لبيك