• وبلاگ : جاكفشي
  • يادداشت : قد برافراشت ولي دست از بالاي سر او رد شد
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يک قافله از زلال آب آوردند يک دسته ز نسل آفتاب آوردند
    ازکرب و بلايي که خداجاري بود اندازه عشق شعر ناب آوردند
    ما چشم به راه آب بوديم ، اما از آن سر جاده ها، سراب آوردند
    بر بام دو دست از ديار باران يک جام پر از بوي گلاب آوردند
    از ساحل خونرنگ شهادت تنها يک قطعه پلاک و عکس و قاب آوردند
    چنديست به انتظار پاسخ مانديم اينک تن پاره را جواب آوردند
    (از : حسين اسماعيلي)

    پاسخ

    سلام! قشنگ بود! خيلي...