سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معصومیت نگاهش هنوز روی مغزم رژه می رود...

سه شنبه 87 مرداد 8 ساعت 6:59 عصر

یا رحمان...

شام هیئت حسابی سنگینم کرده بود!‏با مجید و دو تا از بچه ها با بقیه خداحافظی می کنیم و از هیئت می زنیم بیرون! پله ها دوتا یکی می شوند و به پارکینگ می رسیم!‏ صدای قدم های نامنظمی از پشت سرم به گوش می رسد!‏ سر می چرخانم، صابر با خنده ، با سرعت پشت سر ما می آید! مجید صدا توی گلو می اندازد:
- چطوری صابر!‏ شام چسبیده بهت ها!‏ خوشحالی ها! 

لبخند کج و کوله ی صابر و حرکت نا متقارن دست هایش جواب مجید را می دهد! صدای صابر همیشه نا مفهوم است!  مجید هم خنده ای می کند و با هم به طرف در پارکینگ می رویم! سید و علی منتظرمان ایستاده اند!‏ صابر می خواهد خداحافظی کند، این را می توان از حرکت دست ها و سرش فهمید! سید به شوخی می گوید:
-فدام شی صابر جون! خیلی مخلصیم! 

صابر دوباره صدایی شبیه صدای خندیدن ایجاد می کند و بعد دوباره با قدم های نا منظم دور می شود! حقله ی صحبت های نصف قیمت بعد از هیئت دوباره شکل می گیرد که صدای ناله ی صابر بلند می شود. بر می گردیم، صابر روی زمین پهن شده! چشم در چشم مجید می شوم و بعد دوتایی به طرفش می دویم!‏ هنوز به صابر نرسیده ام ، می گویم:
- چی شد آقا صابر؟ چیزیت که نشده؟

صابر با زحمت نیم خیز می شود ، کیسه ی میوه هایش روی پیاده روی نا مسطح پخش شده بود! آلوی سرخی توی جوب افتاد، دست صابر زخم شده بود، اما صابر نه به زخم روی دستش نگاه می کرد و نه به کیسه ی میوه ها و نه حتی به آلویی که داشت توی جوب قِل می خورد و دور می شد!‏ صابر پارگی زانوی شلوارش را نگاه می کرد، مجید گفت:
- پات که چیزی نشده صابر؟  بلندشو پسر ! مَردی ناسلامتی!‏

اما صابر هنوز به سوراخ کوچک روی شلوارش نگاه می کرد. بعد چشمان پر آبش را به طرفمان گرفت و صحبت کرد، فهمیدم می گوید: بابام دعوام می کنه...
دوباره نگاه های من و مجید ، اینبار شرمگین تر از قبل ، به هم گره خورد، دو نفری زیر بغلش را گرفتیم، همینطور که بلندش می کردیم گفتم:
-سرت سلامت باشه آقا صابر!‏ به مامانت بگو بدوزه!‏اصلا هم معلوم نمی شه!‏ تقصیر تو که نبود‍!

صابر را روی پاهایش نگه می داریم! به پیاده رو نگاه می کند و چاله ی نسبتا عمیق توی آن را نشانمان می دهد و بعد همینطوری که چشم های خیسش نشکفته می ماند، توضیح می دهد که چطور زمین خورد، می شود فهمید : اینجا تاریک بود...من ندیدم... پام گیر کرد...

اما من نه به توضیح او، که به نگاهش گوش می دهم! انگار نگاهش با آدم حرف می زند، اصلا روی مغز آدم رژه می رود!
‏قبول نمی کند همراهش برویم، با صابر خداحافظی می کنیم!‏ دستش را محکتر تر از همیشه می فشارم! لبخندی می زند و می رود، توصیه ی مجید بدرقه اش می کند:
-صابر مواظب باش ها!
چند قدم که دور می شود مجید زیر لب می گوید:
-خیلی نا شکریم مسعود، خیلی نا شکریم!‏
سکوت می کنم... درد می کنم... معصومیت نگاهش هنوز روی مغزم رژه می رود...

پ.ن1: شاید این مدتی که نبودم قرار بود به چیزهایی برسم! اما دیدم ننوشتن زمینه ی خوبی برای رسیدن به اون چیزها نیست! تو یه پست مفصل شاید توضیح دادم!شاید!
پ.ن2: اولین بار که وبلاگش رو دیدم به ذوقش آفرین گفتم، وحالا... باید تسلیت بگیم...آقا محمد ، تسلیت... (اینجا رو هم ببینید!)


نوشته شده توسط : کفش دار

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

چالش ده سال پیش!
کشتی شکستگانیم...
شیرین تر
زیر بار خاطرات 2!
فاجعه
منتظر چی هستی؟
توکلت علی الله...
نفس...
مؤمن باش مرد!
با صفا باشیم
درد های برای درددل نشدن!
زیر دین...
دلا...
رفت و برگشت!
توبه های از سر حیرت
[همه عناوین(137)][عناوین آرشیوشده]