سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مائیم و یه آقا...

یکشنبه 87 اردیبهشت 15 ساعت 3:47 عصر

یا لطیف...

مقام معظم رهبری... 

مائیم و یه آقا که وقتی نگاهش می کنیم آروم می شیم! رها می شیم! فارغ می شیم از هرچی درد و رنجه! فارغ می شیم از بودن، از نبودن! اصلا بود و نبود مطرح نیست! جون بخواد می دیم براش !هر چی داریم رو می دیم براش ! جان چه باشد که نثار قدم دوست کنیم...چون متاعی است که هر بی سر و پائی دارد ...
مائیم و یه آقا که وقتی لبخند می زنه مست می شیم، وقتی اشک می ریزه اشک می ریزیم، وقتی صحبت می کنه سیراب می شیم...
مائیم یه آقا، با یه چهره ی آسمونی! به خدا دل می بره! عاشق شده باشی می فهمی... عاشق...می فهمی؟ ع ا ش ق...
مائیم ویه آقا ، اسممون رو هرچی می خواید بزارید،هرچی می خواین بهمون بگین... فقط بزارید ما باشیم و آقامون...

پ.ن: خاک پای کفشاشیم به مولا...
پ.ن2: دلم گرفته بود از بعضی چیزهایی که می دیدم و می شنیدم!
پ.ن3: چند وقتیه دلم لک زده برا شیراز! تابحال نرفتم شیراز، اما این حس از وقت تشییع جنازه شهدای گمنام تو شیراز شروع شد  و حالا هم که میزبان آقان بیشتر شده! نمی دونم! شاید هم حسادت باشه به شیرازی ها(البته با عرض معذرت)، مائیم دیگه! فکر کنم کفش هام رفته شیراز!


نوشته شده توسط : کفش دار

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]


من کجا و فرزند شهید کجا ...

دوشنبه 87 اردیبهشت 9 ساعت 5:36 عصر

یا لطیف
پست قبلی رو که زدم‏، یکی دو از رفقا با پیام خصوصی یه چند تا نکته رو بهم یادآور شدن!‏ از دست خودم ناراحت شدم راستش!‏ یکی از برادر ها  ( که قول دادم اسم نبرم) هم این نظر رو گذاشت!‏ نمی دونم چی بگم!‏ تلنگری بود که حتما باید بهم می خورد!
نظر رو عینا کپی کردم...
نظر اول:
بسم الله
سلام داداش گرامی و کفشدار عزیز

نمی دونم چقدر با فرزند شهدا بودی ؟ ولی یکسال حدود 4 سال ژیش تو مدرسه ی شاهد درس خوندن کفایت می کرد که با حدود 20 فرزند شهید آشنا بشم و بیرون از اون جا هم با حدود 10 نفر دیگه . پسر یکی از شهدای معروف که تو ده سالگی فیلم بریدن سر باباش رو دیده بود و دو سال هم از من کوچیکتر بود یکی از دوستانمون بود و البته الان زندانه اینقدر عصبی شد که ... الان متهم به قتل شبه عمده ...برای من خیلی درد داره . و شاید یکی دیگه که همه به لودگی می شناختنش داشتیم برای میلاد امام حسن مجتبی (ع) دو نفری نماز خونه رو تزیین می کردیم که یه هو شروع کرد جدی صحبت کردن که به خدا حاضر بودم سهمیه ی فرزند شهدا رو از من می گرفتن فقط یه بار بابام رو می دیدم !!! به خدا خیلی سخته که از 2 سالگی بابات رو ندیده باشی بروی خودت هم نیاری . و تا اون روز من اونقدر خورد نشده بودم . همشون همین بودن همه برای فرار از فشاری که ندیدن پدر عامل اصلی اون بود خودشون رو یه جوری اینور اونور می کردن . اما راجع به اینکه چرا یه بچه هیئتی ؟ تا خالا فکر کردم که تو هیئت هایی که می گیریم چی داشتیم ؟؟؟ یکی از بچه هیئتی هامون می گفت یه هیئت بگیریم چند وقته نگرفتیم بگیریم انرژیمون تخلیه بشه و اینکه در کل وقتی هیئت هامون تبدیل شد به مراکز شور خونی مطلق و تخلیه انرژی دو تا اتفاق رو باعث شدیم . 1- روی آوردن تعدادی از دوستان به سمتی که بیشتر از هیئت انرژی رو تخلیه می کنه و در نتیجه از بین بردن جاذبه بزرگترین موتور محرک شیعه یعنی عزاداری و مجالس اهل بیت و بدبین شدن دوستان . 2 پایین آوردن اهل بیت تا حد اقلی که می تونیم استفاده کنیم .

من پیشنهاد می دم بریم ببینیم که چه گندی زدیم که یه فرزند شهید بچه هیئتی باید اینقدر از وسیله ای که ما فقط هیئتش رو داریم و پدری نداریم که شهید شده باشه فرار کنه ؟

یادم نمی ره وقتی تو مسجد شهید آوردیم اولش که کسی نبود یکی از لات های پارک محلمون که اتفاقا فرزند شهیده اومد یه سر مسجد هنوز مراسم شروع نشده بود و من بودم و یه شهید و دوست لات عزیز خودم که اسم اون هم **** مثل خودم اومد گفت چه خبره گفتم شهید آوردیم . سریع رفت سمت وضو خونهی مسجد وضو گرفت کفش گرونش رو جلوی در مسجد ول کرد کلاهش رو هم در آورد گذاشت رو کفشش رفت زانو زد تابوت رو بوسید گریه کرد و قبل از این که کسی بیاد خداحافظی کرد و رفت و من اون جا فهمیدم که نه با بابی شهیدش مشکل داره نه با هیئت بلکه با شهید و هیئتی مشکل داره که بانی و متولیش یه آدمی مثل من شده . آقای پناهیان می گفت می بوسم دست پسری رو که نماز بی ولایت بهش ارائه می شه و تارک الصلوه می شه . این نشون می ده این هنوز فطرتش زنده است . آره شاید مشکل از ماست و فطرت جهته روبه اون نشون داده و هنجار شکنی رو وسیلش هرچند که هیچ وقت این قیافه ها رو تایید نمی کنم ولی مشکلش رو تو امثال خودم می بینم .
التماس دعا .
یا امیر المومنین حیدر کرار (ع)
نظر دوم :
بسم الله
دوباره سلام

به*****بگو خدا گفته که اگر بنده ی گنه کارم می دونست که چقدر بهش شوق دارم از خوشحالی می مرد .

نمی دونم اگر ما بچه شهید بودیم شاید به چه لجنزاری می افتادیم . اگر بابا بالا سرمون نبود اصلا می فهمیدیم شهید یعنی چی ؟؟؟

بد آمپر چسبوندم نظرش رو خوندم و همینطر نظر خودت و بقیه رو . به قرآن همین فرزند شهید هایی که می گین رو باید دستشون رو بوس کرد . بد نعمتی رو دارید با این حرف ها از دست می دید . به قرآن بحث اعتقادی بودن نیست . دوست دارم ببنیم از تو فامیل تو سری می خوردین که از بنیاد شهید بهتون می رسن . ؟ سهمیه دانشگاه دارین ؟ و ... حاضر بودید اسم شهید بیارید ؟ الان که تو شرایطش نیستید نگی آره می تونستیم . دم همین ها گرم به خدا . دیدی فرزند شهیدی رو که به خاطر بابا نداشتن بهش زن نمی دن ؟ دیدی دختر شهیدی رو که می گن بابا نداشته معلوم نیست چی بار او مده ؟ می فهمید ؟؟؟ باید خاک پای همون ها رو سرمه کرد کشید به چشم ترو خدا نگید این ها رو . شهدا ناراحت نشن ؟؟؟

یا عباس فاطمه (س)

پ.ن : من سرم رو می ندازم پائین و سکوت می کنم...سکوت...


نوشته شده توسط : کفش دار

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]


ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!

جمعه 87 اردیبهشت 6 ساعت 3:12 عصر

یا لطیف
چند روز پیش صحنه ای رو دیدم که باعث شد کلی فکر کنم!‏ به قولی عمق فاجعه به حدی بود که به جاکفشی هم کشیده شد!‏
ماجرا (همچین می گم ماجرا انگار چی هست!) از این قرار بود :

من و حسین با یه بقل اعلامیه ی هیئت از مغازه زدیم بیرون!‏در همین حین دو نفر با سر و وضع عجیب(شما بخونید وحشتناک) جلومون سبز شدن. همینجوری که داشتم با تعجب به اون دو تا پسر نگاه می کردم متوجه شدم که حسین داره می ره طرفشون!‏اولش یه فکر دیگه کردم!‏اما بعد که دیدم حسین داره با یکیشون احوال پرسی می کنه یه فکر دیگه(!) کردم!‏ دقیق تر که شدم دیدم ای دل غافل!‏طرف آشناست!‏ تا همین قبل عید بچه ی هیئتمون بود و چند شب خونشون هیئت انداخته بودیم!‏ حالا... لباس تنگ و بدن نما و موهای آنچنانی و ابرو های... به طرفش رفتم و احوال پرسی کردم. خبر هیئت رو هم بهش دادیم!‏ با سردی خاصی گفت :حالا ببینیم چی می شه!‏ بالاخره خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم !‏
چند قدم ازمون دور نشده بود که یه چیزی یادم اومد!‏ انگار به بدنم برق وصل کرده باشن!(حس کردم موهام مثل موهای اون شده!) تازه یادم اومد، طرف فرزند شهید بود... به حسین که نگاه کردم فهمیدم اون هم داره از یه چیزی رنج می بره!‏ از حسین که جدا شدم توی راه خونه بدجور به فکر فرو رفتم! همش قیافه ی اون جلو چشمام بود!‏ راستش زیاد با این جور افراد سروکار دارم، اما این یکی بدجور منو به فکر فرو برد... آخه چرااااا؟؟؟!!

پ.ن: این رو هم گوش کنید!‏ نامه ی دختر شهید ناصری به پدر شهیدش   ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
پ.ن2:  تو پست 15 فروردین یه جمله از آیت الله مجتهدی (ره) آوردم!‏ دارم درکش می کنم!‏ 
پ.ن3: پریشب یکی از بچه ها یه چیز جالب می گفت، می گفت چرا ما مرده ها رو هم متعلق به خودمون می دونیم؟ چرا می گیم دوستم مرد!‏یا... چرا نمی گیم بنده ی خدا مرد؟ هان؟چرا؟


نوشته شده توسط : کفش دار

کفش های دیگران [ نفر کفش گذاشتن]


<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

چالش ده سال پیش!
کشتی شکستگانیم...
شیرین تر
زیر بار خاطرات 2!
فاجعه
منتظر چی هستی؟
توکلت علی الله...
نفس...
مؤمن باش مرد!
با صفا باشیم
درد های برای درددل نشدن!
زیر دین...
دلا...
رفت و برگشت!
توبه های از سر حیرت
[همه عناوین(137)][عناوین آرشیوشده]